Monday, October 15, 2018

از انقلاب ناقص ما بود کاملاً، دیدیم اگر نتیجه‌ی معکوس انقلاب




"ادبیات اعم از شعر یا نثر، پنجره ایست جهت فریادهای نهفته در سینه‌ی یک ملت". کتاب، فریاد «دل نثار استقلال، جان فدای آزادی» شاعری دوخته لب است که عمرش را در راه ایران گذارد. فرخی یزدی بی‌شک از شاخص‌ترین غزل‌سرایان عصر مشروطه است. به عقیده دکتر حسینی کازرونی در مقدمه کتاب، در دوره رضاخانی فرخی تنها شاعری است که از یک جهان‌بینی ثابت و نزدیک به مبانی علمی برخوردار است.
امروزی کردن اساطیر ایرانی (خون‌ریزی ضحاک در این ملک فزون گشت، کو کاوه که چرمی به سر چوب نماید)، تلطیف آموزش‌های پیچیده و مردم فهم کردن مباحث دشوار مرامی، نومیدی از زندگی پرغم (ما دل خود را به مرگ ناگهان خوش کرده‌ایم)، معنای دوباره الفاظ فداکاری، آزادی‌خواهی، میهن‌دوستی و استبدادشکنی و جانبازی، بودن انسان در متن شعر، ادبیات کارگری و ضدسرمایه داری (غافل مشو که داس دهاقین خون‌جگر، روزی رسد که بر سر ارباب می‌خورد) از درون‌مایه‌های شعر فرخی یزدی است. در شعر مشروطه بیش از هر چیزی بحث آزادی جاری است، آزادی وطن از زیر چکمه‌های متجاوزین بیگانه (استعمار)ِ رهایی میهن از دست دولت‌مردان نالایق (استبداد) و رهایی از قیدوبند سنت‌های مرسوم. به عقیده او تنها خود ملت است که باید سررشته کار را در دست گیرد و زندگانی مستقل و آزاد و آسایش برای خود تدارک بیند.
در این عصر قوام شعر فدای آمال سیاسی و اجتماعی مردم شد و رویکرد به مردم‌گرایی و سادگی شعر را دچار ضعف و سستی کرد و طبیعی است  که وقتی‌که شعر سیاسی مطابق با رویدادهای اجتماعی نطفه‌اش بسته می‌شود شعری عجولانه و سطحی تحویل می‌دهد.
طلب مرگ پاسخی است به ناکامی‌های اجتماعی و عدم دسترسی به مطلوب موردنظر و بدین گونه میل به انتحار و حتی تجربه کردن آن در تمامی شاعران عصر مشروطه وجود دارد، عارف، عشقی و فرخی هرکدام چندین دفعه دست به خودکشی می‌زنند و در یک دید کلی شعر مشروطه مرثیه ایست بر کالبد وطن داغ‌دیده و ناکام مانده (بس که دل‌تنگ ازین زندگی تلخ شدم، مردن اکنون به خدا غایت آمال من است).
گزیده‌ای از ابیات:
لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد، با درفش کاویان روزی فریدون می شویم
روح را مسموم سازد این هوای مرگبار، زندگانی گر بود زین خطه بیرون می شویم
در عصر تمدن چو توحش شده افزون، بر دیده کشم سرمه عصر حجری را
با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست، دولت آن باشد ز در بی اختیار آید ترا
دولت هر مملکت در اختیار ملت است، آخر ای ملت به کف کی اختیار آید ترا
به روزگار رضا هر که را که من دیدم، هزار مرتبه فریاد نارضایی زد
بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود، مرگ را هر روز دیدم در نقاب زندگی
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال، در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
در محیطی که پسند همه دیوانه گری ست، عاقل آنست که در کسوت مجنون باشد
لایق شاه بود قصر نه هر زندانی، حاکم جامعه گر ملت و قانون باشد
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست، از حکومت غیر حبس و کشتن و تهدید نیست
پر ساختن کیسه اگر مقصد ما بود، همچون دگران جیب خود انباشته بودیم
صیاد از آن رخصت پرواز به ما داد، چون باخبر از بال و پر بسته ما بود
همه گویند چرا دل به ستمگر دادی، دادم آن روز به او دل که ستمکار نبود
ای شحنه بکش دست ز مردم که در این شهر، غیر از تو کسی نیست که آشوب نماید
در یان خرابه به هر کجا که پای بگذاری، غم است و ناله و فریاد و داد و سوز و گداز
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار، با این رویه حل مسائل نمی‌شود
در مملکتی که نام آزادی نیست، ویرانی آن قابل آبادی نیست
آن زمان که بنهادم، سر به پای آزادی؛ دست خود ز جان شستم از برای آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آن‌کس، که داشت از دل و جان احترام آزادی
گویند لب ببند چو بینی خطا ز ما، راهی‌ست ناصواب که تکلیف می کنند
با عوامل تکفیر، صنف ارتجاعی باز؛ حمله می کند دائم بر بنای آزادی
اهریمن استبداد، آزادی ما را کشت؛ نه صبر و سکون جایز، نه حوصله باید کرد
مجلس ما را هر آن که دید به دل گفت؛ ملت جم حسن انتخاب ندارد
معنی دولت قانونی اگر این باشد، نامی از دولت و قانون به جهان کاش نبود
در حیرتم ز ملت ایران که از چه روی، معتاد گوش خود به اراجیف می کنند
ترسم که خانه ات شود ای محتشم خراب، از سیل اشک دیده گریان کارگر
گر دست من رسد، ز سر شوق می روم؛ تا خوابگاه مرگ به پابوس انقلاب
پوشید جهان خلعت زیبای تمدن، ما لُخت و فرومایه از آنیم که لَختیم
گر زیر پر خود نکنم سر چه کنم من، در دام تونایی پرواز کجا بود
ای جان به فدای آن که پیش دشمن، تسلیم نمود جان و تسلیم نشد
فریاد رسی نیست در این ملک وگرنه، کس نیست که از دست تو فریاد ندارد
همه از کثرت بدبختی خود می نالند، گوییا در همه آفاق کسی دلخوش نیست
تا شب پی حق خویش از پا منشین، برخیز که روز سرنوشت من و تست
یک لحظه اگر کسی کند باز دو گوش، از چارطرف صدای مظلوم آید
تو در طلب حکومت مقتدری، ما طالب اقتدار ملت هستیم
چون بت شکنی مرام دیرینه  ماست، این است که تازه بت تراشی نکنیم
دادند بسی به راه آزادی جان، اما چه نتیجه ملت آزاد نشد
ای عمر برو که خسته کردی ما را، ای مرگ بیا ز زندگی سیر شدم
به این اصول غلط باز چشم آن داری، زمانه داخل آدم ترا حساب کند
ز انتخاب چو کاری نمی رود از پیش، به پور کاوه بگو کر انقلاب کند
رای خود را خریت به پشیزی بفروخت، س این گاو و خر از قیمت خود بیخبر است
هر چه رای از دل صندوق برون می آید، دادش از رای خرو ناله اش از رای خر است
توده تا رای فروشیست فنش، رای کثیر، مال یک سلسله مفت خور مفت خر است
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید، نیست غیر از خون پاکان، خون بهای انقلاب
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم، آنقدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران، فاسد بود آن خون که براه تو نریزند
خون‌ریزی ضحاک در این ملک فزون گشت، کو کاوه که چرمی به سر چوب نماید
از انقلاب ناقص ما بود کاملاً، دیدیم اگر نتیجه معکوس انقلاب

در کشور ما که مهد اندوه و غم است، در آن دل و جان شاد بسیار کم است
از همقدمان خود عقب خواهد ماند، هر کس که در این زمانه ثابت قدم است

با مشت و لگد معنی امنیت چیست، با نفی بلد ناجی امنیت کیست
با زور مرا مگو که امنیت هست، با ناله ز من شنو که امنیت نیست

No comments:

Post a Comment